loading...
وبلاگ قرض الحسنه جوانان خیّر
سحر قرینی بازدید : 901 جمعه 14 بهمن 1390 نظرات (0)

نقش وام قرض الحسنه در اجتماع

ادامه داستان

چند روز از این ماجرا گذشته بود و مادرم یک هفته بیشتر فرصت نداشت تا آن پول را جور کند. در آن چند روز به سراغ هر کدام از آشنایان و رفقایم رفتم تا آن پول را جور کنم، همه چپ چپ نگاهم می کردند! اما حرف صادقانه دا آقا مجتبی که تقال محله مان بود زد: «پسر هیچ کسی گربه هم دست تو نمیده! اون وقت می خوای پول قرض بگیری؟» خندیدم و گفتم: «حق با شماست آقا مجتبی... البته من می تونم این پول را آن طور که بلدم جور کنم... ولی مادرم قسمم داده و واسه همین می خوام این پول رو از راه حلال جور کنم!»

آقا مجتبی سری تکان داد و گفت: «چرا نمی ری سراغ صندق قرض الحسنه مسجد؟ شاید بهت دادند.»

خندیدم و گفتم: «همان صندوق که حاج آقا افشار رئیسشه؟ اون چشم دیدن منو نداره.»

آقا مجتبی حرفی نزد، خداحافظی کردم و آمدم بیرون... تا غروب که به محل برگشتم سراغ چند نفر دیگر هم رفتم، اما آنها هم حاضر نبودند چول قرض بدهند! هوا تازه تاریک شده بود که وارد کوچه شدم، یکی از نوجوان های محل تا مرا دید گفت:« آقا آرش، حاج آقا افشار دنبالت می گشت.»در حالیکه تعجب کرده بودم که حاج آقا چه کاری می تواند با من داشته باشد راهی مسجد شدمو آنقدر منتظر شدم تا سر حاج آقا خلوت شد و وارد دفتر قرض الحسنه شدم، جواب سلامم را زیر لب داد و گفت:

-آقا مجتبی به من گفت که دنبال وام می گردی، به سه دلیل به تو وام تعلق نمی گیره آرش خان، دلیل اولش را خودت می دانی، دلیل دومش اینه که عضو صندق نیستی ،دلیل سوم هم این که خیلی ها قبل از تو در نوبت هستندبا این حال چون آفا مجتبی ضامنت شده پس فردا بیا که پول رو بهت بدم!

از خوشحالی کم مانده بود که بال در بیاورم، اما برای این که حال حاجی را بگیرم گفتم: «می بینی  حاج اقا ... ما هنوز آنقدر اعتبار داریم که خیلی ها ضامنمون بشن!» حاجی حرفی نزد و من با خوشحالی به خانه رفتم و خبر را به مادرم دادم، پیرزن وقتی مطمئن شد پولم حلال است تا صبح دعایم کرد!

صبح روز بعد دنبال کار های مادرم بودم و پول را از صندق گرفتم و طی چند روز بعد هم آنقدر درگیر کارهای مادرم بودم که توی محل پیدایم نشد. اما ظهر همان روزی که مادرم را تا فرودگاه رساندم و تحویل مسئول کاروان دادم یکسره به محل و سراغ حاج آقا مجتبی رفتم تا از او تشکر کنم، دوباره حدف قبلی اش را تکرار کرد:« پسر من گربه دست تو نمیدم، اونوقت ضامنت بشم؟ راستشو بخار حاج آقا افشار گفت بهت نگم، اما قضیه اینه که خودش ضامنت شده!»

برای اولین بار در زندگیم معنی خجالت کشیدن را فهمیدم. تا آخر شب توی کوچه ها پرسه زدم تا سر انجام ساعت ده شب رفتم زنگ خانه حاجی را زدم و تا او را دیدم گفتم:« چرا این کا را کردی حاج آقا؟ مخصوصاً وقتی من بهت آن متلک را گفتم و با تعنه ای که زدم دلت را سوزاندم می تونستی کارم را راه نندازی؟»

حاجی لبخند زد و گفت:«من واسه تو کاری نکردم آرش،اگر کاری کردم به خاطر نیتت بود... وقتی آقا مجتبی گفت قصد داری پول مکه مادرت را از راه حلال جور کنی با خودم گفتم؛ حالا این بار این جوون نیت پاک داره کمکش کنم...»

سرم را انداختم پایین که حاجی گریه ام را نبیند!

الان نزدیک به یک سال است که مادرم از مکه برگشته، بعد از آن ماجرا دیگر خلاف نکردم. الان هم به عنوان شاگرد مکانیک در یک تعمیر گاه مشغول به کار هستم.! این کمترین پاسخ من به جوان مردی حاج افشار است!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
آن كيست كه به خدا قرض نيكو دهد تا خدا بر او چندين برابر گرداند و او را پاداشي با لطف و كرامت باشد؟ ... بازدید کنندگان نازنین سلام ! شما بزرگترین و مهمترین علت حضور ما بعد از لطف خداوند هستید و خواهید بود.امیدوارم از بودن در این فضا لذت ببرید. ما در وبلاگ جوانان خیر بی صبرانه مشتاق انتقادات و پیشنهادات شما همراهان عزیز هستیم با تشکر
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    وبلاگ قرض الحسنه جوانان خیّر تا چه اندازه ای توانسته در ترویج و اشاعه فرهنگ قرض الحسنه تاثیر گذار باشد؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 331
  • کل نظرات : 71
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 24
  • آی پی امروز : 19
  • آی پی دیروز : 35
  • بازدید امروز : 41
  • باردید دیروز : 113
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 482
  • بازدید ماه : 1,775
  • بازدید سال : 8,381
  • بازدید کلی : 296,540